آینه‌های بی‌نوا

شاعرانه‌های عیسی محمدی؛ روزنا‌مه‌نگار

در کنار روزنامه‌نویسی، گاهی نیز به شعرنویسی محکوم می‌شوم. این‌ درگاه را ایجاد کرده‌ام تا این شعرنویسی‌ها، در جایی گردهم جمع آیند؛ به قصد استفاده و آرشیوسازی خود و بهره دیگران. یاحق

40 غزل عاشقانه‌ام را انتخاب
و در یک مجموعه تقدیم‌تان کرده‌ام...
این هم نیم‌چه عیدی ما به شما...
🌻🌻🌻

حالا چه فرقی می‌کند چاپ بشود یا به صورت پی‌دی‌افی در اختیار شما عزیزان باشد؟
مهم این است که خوانده شود
شاد زی و مهر افزون...

***

کتاب را از این‌جا دانلود کنید


#شعر #غزل #عاشقانه #مجموعه_شعر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۰۰ ، ۱۷:۵۰
عیسی محمدی

شراب کهنه بیاور، ملال تازه ببر
غروب کهنه بیاور، خیال تازه ببر

مگو زمین ز غزل‌های مندرس سرد است
بیا کمی ز غزل‌های کال تازه ببر

اگر که خسته‌ای از ابتذال عشق قدیم-
بکوب قاعده را، ابتذال تازه ببر

گذشت خاطره‌های عزیز حیرت ما
طلوع تازه کن و اختلال تازه ببر

برای بلبل بی‌بال آب رکناباد
کمی ترنم شیراز و بال تازه ببر

وَ درک می‌کنمت، کهنگی ملال تو شد
بیا عزیز دلم از کمال تازه ببر

کانال تلگرامی اشعار عیسی محمدی


 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۰۱ ، ۱۹:۴۶
عیسی محمدی

جهان عصاره عشق است یا عصاره درد؟
وَ نور کم رمق خنده در نظاره درد...
هرآنچه آمده شکلی ز رنج و اندوه است
جهان روایت یکصدهزارباره درد
درون حبس ابد روزها شماره شدند
چه چوب‌خط زیادی است بر جداره درد
ببین که تخته و در را چه جور می‌سازند
لباس عاقبت ماست بر قواره درد
نگرد، گشتم و هرگز نبود و هرگز نیست
که مرهمی و دوایی برای چاره درد
بگیر در بر و با غم رفیق جانی باش
شکوفه می‌دمد از روح در هماره درد

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۰۰ ، ۱۲:۱۷
عیسی محمدی

بغضم که بر اریکه باران نشسته‌ام
ابرم که در کنار ِ خیابان نشسته‌ام
یادم که باز مثل گریزی همیشگی
در انتظار حسرت یاران نشسته‌ام
مرغم که دلخوش است، ولی بی‌قرار، باز-
در انتظار لحظه طوفان نشسته است
مانند جغد پیر، ببین! خیره‌ام به شب
در عمق ِ سرد ِ جنگل بی‌جان نشسته‌ام
پاییز یا بهار؟... مهم نیست وقتی...
بغضم که بر اریکه باران نشسته‌ام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۰ ، ۱۰:۰۱
عیسی محمدی

گردبادی در میان داری و گردابی به چشم

بعد ِ دیدارت، مدامم گرد ِ بی‌خوابی به چشم

راه این سیاره افتاده است در منظومه‌ات

آفتابی روی لب داری و مهتابی به چشم

سوختی ما را و بعدش محض اطمینان خود

پیچشی در موی خود انداختی، تابی به چشم

بی‌تو من یک خشکسالی غریب ِ ممتدم

یک کویر لوت بر گونه، مرنجابی به چشم

با وجود تو، مرا هنگام آرامش کجاست؟

ای که طوفانی به لب داری و گردابی به چشم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۰۰ ، ۱۳:۳۵
عیسی محمدی

شهری است این کرانه که بی‌روح مانده است
کشتی به قلب آب زده، نوح مانده است...
ما مانده‌ایم و پوستین حقیقتی-
که‌از تیزی دروغ، چه مجروح مانده است!
با شمع می‌رویم به هر کنج عاقبت-
بس شیخ و زاهد است که مقبوح مانده است
قاضی به خواب رفته، جهان سر به سر ستم
بس آه‌ها که‌ازین غم مشروح مانده است..
من زندگی نمی‌کنم و زنده‌ام فقط
در کنج این کرانه که بی‌روح مانده است...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۳۰
عیسی محمدی

چگونه چاره کنم زردی بهارم را؟
هراس ِِ سَندرُم قلب بیقرارم را؟
درون وسوسه‌هایی که اوج می‌گیرند
چگونه رنگ کنم قاب روزگارم را؟
غم زمانه و دوری تو؛ چه وحشتناک!
بباف با غم دیگر طناب دارم را
جهان دچار شده با شکوه تنهایی
وَ درک می‌کند این حالت دچارم را...


 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۵۹
عیسی محمدی

من خیره‌ام به چشم تو ای بادبان ِ من
زیباترین ِ چکامهٔ سرخ ِ جهان ِ من
تنهاتر از زمانهٔ بی‌یاوری ِ تو
ترسیده‌ام؛ بگیر تو دستان ِ جان ِ من
آموزگار چلچله‌های ِ طریق ِ مهر
ای بوتراب ِ سلسله‌های گران ِ من
عمق عمیق دوزخ ِ خودخوانده، پیش ِ چشم-
ای بادوام و قرص‌ترین ریسمان ِ من
بر پینه‌بسته شانهٔ تو گریه می‌کنم
سیمرغ قاف‌های ِ نهان ِ جهان ِ من
دستی بگیر و بال و پر سوخته ببخش-
ای پادشاه ِ سوختگان؛ قهرمان ِ من

 

تقدیم به آقایم، علی...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۵۸
عیسی محمدی

ذکر چشمان تو ای دوست، جمیل است جمیل
گرچه شادی مرا عمر، بخیل است بخیل
عزم بسیار نمودیم که وصلی بشود
گرچه خرمای لبت روی نخیل است نخیل
کسب و کار من دیوانه سراسر عشق است
رزق ما را غم وصل تو کفیل است کفیل
کاروان می‌رود و دلهره‌ها در دل من
که تو پیدا نشدی... وقت رحیل است رحیل
نه دل فاصله‌ها دارم و نه شوق حضور
عاشق خود بنگر تا چه ذلیل است ذلیل
تا به پایان نرسم سمت ِ تو را پایان نیست
رنج جانکاه مرا عشق دلیل است دلیل

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۵۶
عیسی محمدی

دنیا بدون فکر تو خارج ز طاقت است
یک رنج بی‌نهایت و بی‌استقامت است
من دوزخ تو را به بهشت جهانیان-
ترجیح می‌دهم؛ که درونش عدالت است
دنبال خلق می‌دوم و ای دریغ،‌ باز-
هر روز من لبالب از آیین حسرت است
نفرین بر این جهان پریشان و بی‌جهت
انگار شکل یافته از جنس ظلمت است
من خانه‌ام وَ شهر و ده‌ام جای دیگر است
جایی که از طریق محبت، امارت است
این روزها عجیب دلم تنگ می‌شود
جایی که از بلاد حبیبم بشارت است

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۵۵
عیسی محمدی

گاه ِ تنهایی است یاران، اندکی آرام‌تر
آتشی در قلب دارم؛ «آتشی در کام»تر..
داغ بی‌پایان مرا؛ با من بگو دریا کجاست!
تا بنوشم تا ابد امواج را در جام‌تر
راه می‌آیم؛ مرا مقصد، مرا مبدأ گم است...
زندگی تحقیر شد در راه ِ بی‌فرجام‌تر
می‌دوند این شهروندان عزیز و نازنین
در پی آرامشی بی‌مغزتر؛ سرسام‌تر...
می بده تا خویش و بیش از خود فراموشم شود
گاه تنهایی است یارا... جام ده آرام‌تر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۵۳
عیسی محمدی