آینه‌های بی‌نوا

شاعرانه‌های عیسی محمدی؛ روزنا‌مه‌نگار

در کنار روزنامه‌نویسی، گاهی نیز به شعرنویسی محکوم می‌شوم. این‌ درگاه را ایجاد کرده‌ام تا این شعرنویسی‌ها، در جایی گردهم جمع آیند؛ به قصد استفاده و آرشیوسازی خود و بهره دیگران. یاحق

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شاعر» ثبت شده است

گرچه از بالا و پایین جهان غم ریخته
از شفای اسم تو دارو و مرهم ریخته
یک جهنم عاقبت در انتظار زندگی است
لابه‌لایش لیک پردیسی فراهم ریخته
بندبازانیم در این دره‌های خیر و شر
ای به اطمینان تو ترسم دمادم ریخته
در کویرآباد دنیا جنگلی از آه بین
بس که بر شنزار غربت اشک نم نم ریخته
ساعت از هجران تو در تیک‌تاک غصه است
بس که از بالا و پایین جهان غم ریخته

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۵۸
عیسی محمدی

شهزاده‌ی ابروکمان اصل قاجاری

با این خیابان‌خواب چرکین‌ات چه‌ها داری؟

با این پریشان‌خاطر تلخ سبو در دست

کاندر ترک‌های سبویش رفته هشیاری

یا آن‌که در آغوش تنگم گیر شاهانه

یا دست بردار از سرم در خواب و بیداری

والامقام کشور قلبم اشارت کن

تا جان بی‌مقدار ریزم پای گفتاری

از من طلا می‌سازد این عشقی که بیداد است

بدرود ای جادوگری دنیای طراری

در باغ و در باران مرا سرسبز خواهی یافت-

از عشق خود، آه ای پری‌رفتار‌‌ درباری

برخیز و رویای مرا رنگ حقیقت بخش

شهزاده ابروکمان اصل قاجاری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۰۸:۲۶
عیسی محمدی

شاذ و نفسگیر و هراسان و پریشان بود

عشقت برای من «بلندی‌های جولان» بود

معشوق، بانویی ز سرحد مسلمانی

آن‌سوی دیگر یک یهود نامسلمان بود

رسوایی ما باز هم پنهان نخواهد ماند

وقتی که عمقش از مریوان تا سراوان بود

من زندگی را سخت دیده، سخت افتادم

بی‌آبرویی سرنوشت سخت‌جانان بود

این سرنوشت قلب‌های سنگی سرد است

قلبی که خالی از مرام مهربانان بود

یک تن از این‌‌جا رد شد و جمعی به دنبالش

مرد پریشانی که مجنون خیابان بود

در من تضادی زندگی می‌کرد و خواهد کرد

مردی که مومن بود و خالی‌تر ز ایمان بود

دیگر مرا از خاطرات خویشتن بردار

دیوانه‌ات، چون نقطه‌ای، لبریز پایان بود

 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۰۸:۰۰
عیسی محمدی

من به آویشن، به باران تو مشکوکم هنوز
من به پایان ِ زمستان تو مشکوکم هنوز
غنچه و عطر و بهار و سبزه‌ باز آورده‌ای
گرچه با گل‌های گلدان تو مشکوکم هنوز
ای صدای ناگهان ِ یک تبسم در سحر
من به لبخند غزلخوان تو مشکوکم هنوز
باز می‌پرسی که امید فراوانت چه شد؟
باز می‌گویم به ایمان ِ تو مشکوکم هنوز
هر که آمد، بار فردای خودش را بست و رفت
با یقین‌های پریشان تو مشکوکم هنوز
این‌که می‌آید نه باران، گریه‌های نم‌نم است
من به ابر و باز باران تو مشکوکم هنوز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۵۹
عیسی محمدی

چه می‌شود که جهان از میانه برخیزد
وجود تلخم از این عاشقانه برخیزد
تو باشی و نفس تا ابد مقدس تو
هر آن‌چه جز هوست، از کرانه برخیزد
زمان به عزلت پیش از نگاه تو برود
مکان ز منظره‌ی این فسانه برخیزد
چه می‌شود که بیایی به قلب کوچک من 
که جان ز طاقت این آستانه برخیزد
چنان به سطح زمین خیال تو بخورم
که آه تا جهت جاودانه برخیزد
چنان به سمت من و روزگار من رو کن
که هر چه «بود و نبود»، از میانه برخیزد

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۳۳
عیسی محمدی