آینه‌های بی‌نوا

شاعرانه‌های عیسی محمدی؛ روزنا‌مه‌نگار

در کنار روزنامه‌نویسی، گاهی نیز به شعرنویسی محکوم می‌شوم. این‌ درگاه را ایجاد کرده‌ام تا این شعرنویسی‌ها، در جایی گردهم جمع آیند؛ به قصد استفاده و آرشیوسازی خود و بهره دیگران. یاحق

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

بهار می‌رسد اما تو نیستی دیگر

انیس خاطر غمگین کیستی دیگر؟

بهار آمده بختم ولی زمستان است

تمام زندگی‌ام غرق ایستی دیگر

وَ خنده از من و از روزگار من دور است

که روز تلخ وداعت، گریستی دیگر...

تو هست و نیست شدی، ما هنوز حیرانیم

تو بودی و تو نبودی؛ تو چیستی دیگر؟

خوشا شبی که تو را خاطرم نسیم شود-

میان جنگل و ساحل، بایستی دیگر...

غریب می‌روی و اشک، همنشین من است

غریب می‌شوم؛ افسوس... نیستی دیگر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۳۹
عیسی محمدی

شهزاده‌ی ابروکمان اصل قاجاری

با این خیابان‌خواب چرکین‌ات چه‌ها داری؟

با این پریشان‌خاطر تلخ سبو در دست

کاندر ترک‌های سبویش رفته هشیاری

یا آن‌که در آغوش تنگم گیر شاهانه

یا دست بردار از سرم در خواب و بیداری

والامقام کشور قلبم اشارت کن

تا جان بی‌مقدار ریزم پای گفتاری

از من طلا می‌سازد این عشقی که بیداد است

بدرود ای جادوگری دنیای طراری

در باغ و در باران مرا سرسبز خواهی یافت-

از عشق خود، آه ای پری‌رفتار‌‌ درباری

برخیز و رویای مرا رنگ حقیقت بخش

شهزاده ابروکمان اصل قاجاری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۰۸:۲۶
عیسی محمدی

ببین که قلب خیابان هماره می‌سوزد

ز داغ‌های مجدد، دوباره می‌سوزد

نگاه کن که در آن سوی شهر، کودکی‌ات

میان موشک و دیوار ِ پاره می‌سوزد

پلنگ صورتی و چاق و لاغری دیگر-

میان خانه‌ی تنگ و اجاره می‌سوزد

تپش‌تپش شده قلبی که عاشقی دارد

میان نامه و گشت و اشاره می‌سوزد

وَ برق می‌رود و ابتدای آژیر است

به آسمان مَه و بمب و ستاره می‌سوزد

وَ توپ در دل فریاد تلخ همسایه-

شبیه پنجره‌ی تکه‌پاره می‌سوزد

بزرگ می‌شوی اما، هنوز هم از نو:

ببین که قلب خیابان هماره می‌سوزد

درون طالع ما سرخوشی چه حیران است

خیال و خنده و رویا، دوباره می‌سوزد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۰۸:۱۶
عیسی محمدی

شاذ و نفسگیر و هراسان و پریشان بود

عشقت برای من «بلندی‌های جولان» بود

معشوق، بانویی ز سرحد مسلمانی

آن‌سوی دیگر یک یهود نامسلمان بود

رسوایی ما باز هم پنهان نخواهد ماند

وقتی که عمقش از مریوان تا سراوان بود

من زندگی را سخت دیده، سخت افتادم

بی‌آبرویی سرنوشت سخت‌جانان بود

این سرنوشت قلب‌های سنگی سرد است

قلبی که خالی از مرام مهربانان بود

یک تن از این‌‌جا رد شد و جمعی به دنبالش

مرد پریشانی که مجنون خیابان بود

در من تضادی زندگی می‌کرد و خواهد کرد

مردی که مومن بود و خالی‌تر ز ایمان بود

دیگر مرا از خاطرات خویشتن بردار

دیوانه‌ات، چون نقطه‌ای، لبریز پایان بود

 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۰۸:۰۰
عیسی محمدی