آینه‌های بی‌نوا

شاعرانه‌های عیسی محمدی؛ روزنا‌مه‌نگار

در کنار روزنامه‌نویسی، گاهی نیز به شعرنویسی محکوم می‌شوم. این‌ درگاه را ایجاد کرده‌ام تا این شعرنویسی‌ها، در جایی گردهم جمع آیند؛ به قصد استفاده و آرشیوسازی خود و بهره دیگران. یاحق

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر محرمی» ثبت شده است

بغضم که بر اریکه باران نشسته‌ام
ابرم که در کنار ِ خیابان نشسته‌ام
یادم که باز مثل گریزی همیشگی
در انتظار حسرت یاران نشسته‌ام
مرغم که دلخوش است، ولی بی‌قرار، باز-
در انتظار لحظه طوفان نشسته است
مانند جغد پیر، ببین! خیره‌ام به شب
در عمق ِ سرد ِ جنگل بی‌جان نشسته‌ام
پاییز یا بهار؟... مهم نیست وقتی...
بغضم که بر اریکه باران نشسته‌ام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۰ ، ۱۰:۰۱
عیسی محمدی

گردبادی در میان داری و گردابی به چشم

بعد ِ دیدارت، مدامم گرد ِ بی‌خوابی به چشم

راه این سیاره افتاده است در منظومه‌ات

آفتابی روی لب داری و مهتابی به چشم

سوختی ما را و بعدش محض اطمینان خود

پیچشی در موی خود انداختی، تابی به چشم

بی‌تو من یک خشکسالی غریب ِ ممتدم

یک کویر لوت بر گونه، مرنجابی به چشم

با وجود تو، مرا هنگام آرامش کجاست؟

ای که طوفانی به لب داری و گردابی به چشم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۰۰ ، ۱۳:۳۵
عیسی محمدی

شهری است این کرانه که بی‌روح مانده است
کشتی به قلب آب زده، نوح مانده است...
ما مانده‌ایم و پوستین حقیقتی-
که‌از تیزی دروغ، چه مجروح مانده است!
با شمع می‌رویم به هر کنج عاقبت-
بس شیخ و زاهد است که مقبوح مانده است
قاضی به خواب رفته، جهان سر به سر ستم
بس آه‌ها که‌ازین غم مشروح مانده است..
من زندگی نمی‌کنم و زنده‌ام فقط
در کنج این کرانه که بی‌روح مانده است...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۳۰
عیسی محمدی

ذکر چشمان تو ای دوست، جمیل است جمیل
گرچه شادی مرا عمر، بخیل است بخیل
عزم بسیار نمودیم که وصلی بشود
گرچه خرمای لبت روی نخیل است نخیل
کسب و کار من دیوانه سراسر عشق است
رزق ما را غم وصل تو کفیل است کفیل
کاروان می‌رود و دلهره‌ها در دل من
که تو پیدا نشدی... وقت رحیل است رحیل
نه دل فاصله‌ها دارم و نه شوق حضور
عاشق خود بنگر تا چه ذلیل است ذلیل
تا به پایان نرسم سمت ِ تو را پایان نیست
رنج جانکاه مرا عشق دلیل است دلیل

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۵۶
عیسی محمدی

گاه ِ تنهایی است یاران، اندکی آرام‌تر
آتشی در قلب دارم؛ «آتشی در کام»تر..
داغ بی‌پایان مرا؛ با من بگو دریا کجاست!
تا بنوشم تا ابد امواج را در جام‌تر
راه می‌آیم؛ مرا مقصد، مرا مبدأ گم است...
زندگی تحقیر شد در راه ِ بی‌فرجام‌تر
می‌دوند این شهروندان عزیز و نازنین
در پی آرامشی بی‌مغزتر؛ سرسام‌تر...
می بده تا خویش و بیش از خود فراموشم شود
گاه تنهایی است یارا... جام ده آرام‌تر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۵۳
عیسی محمدی

جاده چالوس چشمانت تماشایی شده
پشت هر کوهی که می‌پیچم، چه غوغایی شده
در چمن-دریای تو یادی ز بابلسر نهان-
رامسر از فرط رویای تو رؤیایی شده
تالش موهای تو یک چالش بی‌انتهاست
کوه در پیشانی‌ات هم‌مرز دریایی شده...
در خیالستان حیران تو مِه بود و جنون-
در اسالم، چشم ِ رنگینت چه معنایی شده
من کویر و شوره‌زارم، من بیابان، بوته‌زار-
این نمک‌زاران ببین با تو چه دنیایی شده...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۵۰
عیسی محمدی

چاره‌ام ناچاری و کابوس من بیداری است
همدمم تنهایی و تصنیف‌هایم زاری است
تلخی از من می‌گریزد، شوربختی دشمنم-
ای که می‌آیی به یادم... یاد تو بیماری است
شادی من با غمم، یک‌خانه و یک‌باره شد
درد می‌جویم که دردم، شادی و بیعاری است
تا که راهم برخلاف و در مسیر دیگری است
روح من در این تصادم غرق خودآزاری است
دست بردارید از این مرغ ِ پریده از قفس
می‌گریزم، در فرارم، سبک ِ من تاتاری است

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۴۸
عیسی محمدی

جهان عصاره عشق است یا عصاره درد؟
وَ نور کم رمق خنده در نظاره درد...
هرآنچه آمده شکلی ز رنج و اندوه است
جهان روایت یکصدهزارباره درد
درون حبس ابد روزها شماره شدند
چه چوب‌خط زیادی است بر جداره درد
ببین که تخته و در را چه جور می‌سازند
لباس عاقبت ماست بر قواره درد
نگرد، گشتم و هرگز نبود و هرگز نیست
که مرهمی و دوایی برای چاره درد
بگیر در بر و با غم رفیق جانی باش
شکوفه می‌دمد از روح در هماره درد

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۴۷
عیسی محمدی

رویای تو تقاطع تقدیر و شادی است

پایان ِ هر چه حبس‌ و غم ِ انفرادی است

رویای تو شبیه خیالات کودکیم:

یک دشت و آسیاب‌هایی که بادی است

آه ای بهشت گمشده در ساحت سکوت

شبنم-نسیم خاطره‌ات بامدادی است

وقتی که عشق می‌رسد از راه، بعد از آن-

چشم و نگاه و مو و صدا غیرعادی است

بی‌هیچ فکر و هیچ بهانه، تو آمدی...

این عشق ذاتی است یا قراردادی است؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۳:۳۲
عیسی محمدی

روزی از خواب بر خواهم خواست

و به شهر خواهم رفت

در دست هر شهروند، شاخه‌ گلی

در صورتش، لبخندی

و در چشمانش

بارقه‌ای خواهم یافت

شهر مهربان

مرا تا چهارراه پارک وی خواهد رساند

در میان استقبال چنارهای شادان

... و در بالکن ساختمان همشهری

به جواد خواهم گفت فندکت کو؟

و پاسخ خواهد داد

آسمان نزدیک است، خورشید نزدیک‌تر

و همه شهر صدای خنده‌هایمان را خواهد شنید

و همه پنجره‌ها گشوده خواهد شد

و همه شهر لبخندهایش را

پرنده‌ای خواهد کرد

که رها و شتابان

بر شانه‌های ما بنشیند

روزی از خواب برخواهم خواست

و به خیابان مختاری خواهم رفت

میان آواز سارها و گربه‌ها

و یاکریم‌ها یله بر شانه‌هایم

به چهار راه بعدی خواهند رسید

آن‌جا که بقالی پیر و مهربان

هر سپیده‌دم

نذر ارزن و لبخند دارد

سوار اتوبوس‌های دراز خواهم شد

دست‌ها گشاده

چهره‌ها گشاده

قلب‌ها گشاده

زبان‌ها گشاده

و بهشت

در جانب چنارهای مهربان

به میدان منیریه خواهد رسید

جایی که فرشتگان

دنبال گرمکن‌ها و کفش‌های کتانی سایز مناسب می‌گردند

تا روزهای بیکاری خود را

در زمین‌های چمن شهر خسته‌ کنند

... و به چهارراه انقلاب خواهم رسید

جایی که جبرائیل

در کافه‌هایش آرام گرفته و قهوه می‌نوشد

روزی از خواب بیدار خواهم شد

و خواهم دید که شهر، آرام و خرسند است

بی‌هیچ زندانی

بی‌هیچ دیواری

بی‌هیچ گِیتی

بی‌هیچ چشم فضول و نگرانی

و همه قاضیان شهر استعفا داده‌اند

و به مزرعه‌های پدری‌شان بازگشته‌اند

و شانه به شانه هم

مردمان شهر همیشه دودی

قدم خواهند زد

عشق خواهند ورزید

آواز خواهند خواند

کار خواهند کرد

شکوفه خواهند زایید

و با لبخندی عمیق

برای همیشه خواهند مرد

...

و من

روزی در این رویا برای همیشه جان خواهم داد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۹ ، ۱۸:۳۷
عیسی محمدی