آینه‌های بی‌نوا

شاعرانه‌های عیسی محمدی؛ روزنا‌مه‌نگار

در کنار روزنامه‌نویسی، گاهی نیز به شعرنویسی محکوم می‌شوم. این‌ درگاه را ایجاد کرده‌ام تا این شعرنویسی‌ها، در جایی گردهم جمع آیند؛ به قصد استفاده و آرشیوسازی خود و بهره دیگران. یاحق

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر عاشورایی» ثبت شده است

لیلا کجا گریزد؟... مجنون اگر تو باشی
در پای تو بمیرد... مجنون اگر تو باشی
ای سرگذشت نابت، مشق شب افق‌ها
دیگر فلق نمیرد... مجنون اگر تو باشی
ابری به سر سپردن، بگرفته طول شب را
باران خون ببارد... مجنون اگر تو باشی
آمد چو پا به پایت عشقی که مدعی بود...
راه دگر بگیرد... مجنون اگر تو باشی
«بگزین ره سلامت» چون عزم جان نداری
«رو سر بنه به بالین»، فارغ ز بی‌قراری
«سرها بریده بینی» بر نیزه‌ها و آری-
از نیزه خون بریزد... مجنون اگر تو باشی 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۳۸
عیسی محمدی

لبت به روی لب نیزه‌هاست؛ می‌بینم
بگو که خوابم و یا آنکه راست می‌بینم؟
ستاره پشت ستاره، شهاب پشت شهاب
و کهکشان که به زنجیرهاست؛ می‌بینم!
چه جای زیستن است این زمین کج‌رفتار؟
زمین تهی ز هوای خداست؛ می‌بینم
بخوان به نام خدایت؛ خراب راه خدا
که سرنوشت خرابان، جداست؛ می‌بینم
همان قبیله که با نام‌تان تبرک یافت-
نشان خنجرشان بر قفاست؛ می‌بینم
میان هروله‌ی تیر و خنجر و شمشیر
که رقص ناب غزل، نارساست می‌بینم
بیا شکوفه‌ی خورشید، در طواف جنون!
تمام عرش به سمت شماست، می‌بینم
چه جای شادی و لبخند، یا نشاط و صفا؟!
هزار سال گذشت و عزاست می‌بینم
به عرش رفتی و خونت، ز فرش می‌جوشد!
و عرش، سنگفرش بلاست، می‌بینم... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۳۵
عیسی محمدی

ای روضه‌خوان، بخوان که دل من گرفته است
قلبم برای مرثیه گفتن گرفته است
یاران ِ آشنا همه تا خانه رفته‌اند-
قلب پرنده بابت ماندن گرفته است
یک اربعین دریغم، یک اربعین غمم
بغض دو پا برای نرفتن گرفته است
در خانقاه ِ کوچک سینه چه روضه‌هاست
سالک، چه بی‌امان دم ِ رفتن گرفته است
مقتل، ببین که مرحله آخر و فناست...
ای روضه‌خوان، بخوان که دل من گرفته است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۳۴
عیسی محمدی

چرا ز قافله یک طفل شیرخواره کم است؟
چرا ز دخترکان گوش و گوشواره کم است؟
گرفته می‌رود این کاروان خورشیدی
چرا ز خیل سواران دو ماه‌پاره کم است؟
ببین سیاهی شب عمق دیگری دارد
که چشم، خیره ولی این همه ستاره کم است...
هر آن‌چه واژه در این بین غرق در سوگ و-
ز بارگاه زبان، فرصت اشاره کم است
بمیر شهر سکوت و بمیر شهر پلشت
که در تو فرصت تیمار نیمه‌کاره کم است
همه برای تماشا، برای خنده و نیش...
در این میانه فقط هند ِ گوشت‌خواره کم است
«فدای نرگس مستت» که خاک‌آلود است
فدای چشم تو جان را هزار باره کم است
فدای نرگس مستت تمام اهل حرم...
مگو فدایی ِ رگ‌های پاره‌پاره کم است
بنا نبود که تنها رهایمان بکنی- 
قضا، قضاست... دگر وقت استخاره کم است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۳۲
عیسی محمدی

این زائر ِ غریب ِ بیابان ندیده را
این گنگ روستایی کابوس دیده را
آری... بگیر و تا به عمود ِ جنون ببر
این دست‌های سست به خود آرمیده را
با جاده‌ها چگونه به سازش گذر کنم؟
این خارهای خسته‌ی در پا خلیده را
بعد از هزار سال، چه باغی است پیش رو 
آن ساقه‌های نیزه‌ی گل‌ها دمیده را 
از آسمان ببین که گل سرخ می‌چکد
شام و غروب و عصر و پگاه و سپیده را
یک باغبان ِ خسته در این‌جا ندیده‌ای؟
یک باغبان ِ زخمی ِ مکتب ندیده را
از عافیت ملولم و سرخی بریز باز-
این زائر غریب بیابان ندیده را...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۲۹
عیسی محمدی

من میزبان غصه‌های مانده در راهم
من ساربان کاروان ناله و آهم
من جاده‌ی ابریشم این اشک‌های داغ
یا آن‌که اقیانوس آرامی ته چاهم
تا بی‌نهایت گام‌های مانده بسیار است
من روضه‌روضه راهی تصویری از ماهم
این بغض تا روز قیامت تشنه خواهد ماند
هرچند سیراب سبوهای پر از آهم
در اربعینت تلخی من ته‌نشین بادا
هرچند که من پاگرفته از غم و آهم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۲۱
عیسی محمدی

دلواپس من بودی و چشمان تو می‌گفت
این را رگ من از لب لرزان تو می‌گفت
بی‌چشم تو این قافله تا حشر غریب است
این را نگه سرد و پریشان تو می‌گفت
روییدن تو بر سر ِ هر نیزه چه زیباست
شکرانهٔ بی‌پرده و پنهان تو می‌گفت
ناگه چه غریبانه در این دشت شکستی!
جوری که خداوند از ایمان تو می‌گفت
جوری که خدا از سخن ناب تو بارید
آنقدر که شهر از شب طوفان تو می‌گفت
گفتند همه از لب و از آب... ولی عرش-
از زمزمهٔ شام غریبان تو می‌گفت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۱۹
عیسی محمدی

لبت به روی لب نیزه‌هاست؛ می‌بینم

بگو که خوابم و یا آنکه راست می‌بینم؟

ستاره پشت ستاره، شهاب پشت شهاب

و کهکشان که به زنجیرهاست؛ می‌بینم!

چه جای زیستن است این زمین کج‌رفتار؟

زمین تهی ز هوای خداست؛ می‌بینم

بخوان به نام خدایت؛ خراب راه خدا

که سرنوشت خرابان، جداست؛ می‌بینم

همان قبیله که با نام‌‌تان تبرک یافت-

نشان خنجر‌شان بر قفاست؛ می‌بینم

میان هروله تیر و خنجر و شمشیر

که رقص ناب غزل، نارساست می‌بینم

بیا شکوفه خورشید، در طواف جنون!

تمام عرش به سمت شماست، می بینم

چه جای شادی و لبخند، یا نشاط و صفا؟!

هزار سال گذشت و عزاست، می بینم

به عرش رفتی و خونت، ز فرش می جوشد!

و عرش، سنگفرش بلاست، می بینم...

 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۷ ، ۱۷:۳۶
عیسی محمدی