آینه‌های بی‌نوا

شاعرانه‌های عیسی محمدی؛ روزنا‌مه‌نگار

در کنار روزنامه‌نویسی، گاهی نیز به شعرنویسی محکوم می‌شوم. این‌ درگاه را ایجاد کرده‌ام تا این شعرنویسی‌ها، در جایی گردهم جمع آیند؛ به قصد استفاده و آرشیوسازی خود و بهره دیگران. یاحق

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل امروز» ثبت شده است

شهری است این کرانه که بی‌روح مانده است
کشتی به قلب آب زده، نوح مانده است...
ما مانده‌ایم و پوستین حقیقتی-
که‌از تیزی دروغ، چه مجروح مانده است!
با شمع می‌رویم به هر کنج عاقبت-
بس شیخ و زاهد است که مقبوح مانده است
قاضی به خواب رفته، جهان سر به سر ستم
بس آه‌ها که‌ازین غم مشروح مانده است..
من زندگی نمی‌کنم و زنده‌ام فقط
در کنج این کرانه که بی‌روح مانده است...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۳۰
عیسی محمدی

چگونه چاره کنم زردی بهارم را؟
هراس ِِ سَندرُم قلب بیقرارم را؟
درون وسوسه‌هایی که اوج می‌گیرند
چگونه رنگ کنم قاب روزگارم را؟
غم زمانه و دوری تو؛ چه وحشتناک!
بباف با غم دیگر طناب دارم را
جهان دچار شده با شکوه تنهایی
وَ درک می‌کند این حالت دچارم را...


 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۵۹
عیسی محمدی

ذکر چشمان تو ای دوست، جمیل است جمیل
گرچه شادی مرا عمر، بخیل است بخیل
عزم بسیار نمودیم که وصلی بشود
گرچه خرمای لبت روی نخیل است نخیل
کسب و کار من دیوانه سراسر عشق است
رزق ما را غم وصل تو کفیل است کفیل
کاروان می‌رود و دلهره‌ها در دل من
که تو پیدا نشدی... وقت رحیل است رحیل
نه دل فاصله‌ها دارم و نه شوق حضور
عاشق خود بنگر تا چه ذلیل است ذلیل
تا به پایان نرسم سمت ِ تو را پایان نیست
رنج جانکاه مرا عشق دلیل است دلیل

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۵۶
عیسی محمدی

دنیا بدون فکر تو خارج ز طاقت است
یک رنج بی‌نهایت و بی‌استقامت است
من دوزخ تو را به بهشت جهانیان-
ترجیح می‌دهم؛ که درونش عدالت است
دنبال خلق می‌دوم و ای دریغ،‌ باز-
هر روز من لبالب از آیین حسرت است
نفرین بر این جهان پریشان و بی‌جهت
انگار شکل یافته از جنس ظلمت است
من خانه‌ام وَ شهر و ده‌ام جای دیگر است
جایی که از طریق محبت، امارت است
این روزها عجیب دلم تنگ می‌شود
جایی که از بلاد حبیبم بشارت است

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۵۵
عیسی محمدی

گاه ِ تنهایی است یاران، اندکی آرام‌تر
آتشی در قلب دارم؛ «آتشی در کام»تر..
داغ بی‌پایان مرا؛ با من بگو دریا کجاست!
تا بنوشم تا ابد امواج را در جام‌تر
راه می‌آیم؛ مرا مقصد، مرا مبدأ گم است...
زندگی تحقیر شد در راه ِ بی‌فرجام‌تر
می‌دوند این شهروندان عزیز و نازنین
در پی آرامشی بی‌مغزتر؛ سرسام‌تر...
می بده تا خویش و بیش از خود فراموشم شود
گاه تنهایی است یارا... جام ده آرام‌تر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۵۳
عیسی محمدی

جاده چالوس چشمانت تماشایی شده
پشت هر کوهی که می‌پیچم، چه غوغایی شده
در چمن-دریای تو یادی ز بابلسر نهان-
رامسر از فرط رویای تو رؤیایی شده
تالش موهای تو یک چالش بی‌انتهاست
کوه در پیشانی‌ات هم‌مرز دریایی شده...
در خیالستان حیران تو مِه بود و جنون-
در اسالم، چشم ِ رنگینت چه معنایی شده
من کویر و شوره‌زارم، من بیابان، بوته‌زار-
این نمک‌زاران ببین با تو چه دنیایی شده...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۵۰
عیسی محمدی

چاره‌ام ناچاری و کابوس من بیداری است
همدمم تنهایی و تصنیف‌هایم زاری است
تلخی از من می‌گریزد، شوربختی دشمنم-
ای که می‌آیی به یادم... یاد تو بیماری است
شادی من با غمم، یک‌خانه و یک‌باره شد
درد می‌جویم که دردم، شادی و بیعاری است
تا که راهم برخلاف و در مسیر دیگری است
روح من در این تصادم غرق خودآزاری است
دست بردارید از این مرغ ِ پریده از قفس
می‌گریزم، در فرارم، سبک ِ من تاتاری است

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۴۸
عیسی محمدی

منصب شاهی بیاور تاج تنهایی ببر

جامه عزت بیاور، رخت رسوایی ببر

عاشقی، درگاه مردان و زنان خرد نیست

جرأت بی‌حد بیاور، شیر صحرایی ببر

ای عقاب تیزپر، جام مگس شأن تو نیست

این حقارت پس بده، آغوش تنهایی ببر

در کویر احتیاط و ترس، لیلایی نبود

یک شب اقیانوس ِ بی‌فانوس دریایی ببر

عمر، در افسوس، در غم، در پشیمانی گذشت

عمر را بگذار و یک شور ِ زلیخایی ببر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۹ ، ۱۰:۱۷
عیسی محمدی