آینه‌های بی‌نوا

شاعرانه‌های عیسی محمدی؛ روزنا‌مه‌نگار

در کنار روزنامه‌نویسی، گاهی نیز به شعرنویسی محکوم می‌شوم. این‌ درگاه را ایجاد کرده‌ام تا این شعرنویسی‌ها، در جایی گردهم جمع آیند؛ به قصد استفاده و آرشیوسازی خود و بهره دیگران. یاحق

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر امروز» ثبت شده است

بغضم که بر اریکه باران نشسته‌ام
ابرم که در کنار ِ خیابان نشسته‌ام
یادم که باز مثل گریزی همیشگی
در انتظار حسرت یاران نشسته‌ام
مرغم که دلخوش است، ولی بی‌قرار، باز-
در انتظار لحظه طوفان نشسته است
مانند جغد پیر، ببین! خیره‌ام به شب
در عمق ِ سرد ِ جنگل بی‌جان نشسته‌ام
پاییز یا بهار؟... مهم نیست وقتی...
بغضم که بر اریکه باران نشسته‌ام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۰ ، ۱۰:۰۱
عیسی محمدی

چگونه چاره کنم زردی بهارم را؟
هراس ِِ سَندرُم قلب بیقرارم را؟
درون وسوسه‌هایی که اوج می‌گیرند
چگونه رنگ کنم قاب روزگارم را؟
غم زمانه و دوری تو؛ چه وحشتناک!
بباف با غم دیگر طناب دارم را
جهان دچار شده با شکوه تنهایی
وَ درک می‌کند این حالت دچارم را...


 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۵۹
عیسی محمدی

دنیا بدون فکر تو خارج ز طاقت است
یک رنج بی‌نهایت و بی‌استقامت است
من دوزخ تو را به بهشت جهانیان-
ترجیح می‌دهم؛ که درونش عدالت است
دنبال خلق می‌دوم و ای دریغ،‌ باز-
هر روز من لبالب از آیین حسرت است
نفرین بر این جهان پریشان و بی‌جهت
انگار شکل یافته از جنس ظلمت است
من خانه‌ام وَ شهر و ده‌ام جای دیگر است
جایی که از طریق محبت، امارت است
این روزها عجیب دلم تنگ می‌شود
جایی که از بلاد حبیبم بشارت است

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۵۵
عیسی محمدی

شهزاده‌ی ابروکمان اصل قاجاری

با این خیابان‌خواب چرکین‌ات چه‌ها داری؟

با این پریشان‌خاطر تلخ سبو در دست

کاندر ترک‌های سبویش رفته هشیاری

یا آن‌که در آغوش تنگم گیر شاهانه

یا دست بردار از سرم در خواب و بیداری

والامقام کشور قلبم اشارت کن

تا جان بی‌مقدار ریزم پای گفتاری

از من طلا می‌سازد این عشقی که بیداد است

بدرود ای جادوگری دنیای طراری

در باغ و در باران مرا سرسبز خواهی یافت-

از عشق خود، آه ای پری‌رفتار‌‌ درباری

برخیز و رویای مرا رنگ حقیقت بخش

شهزاده ابروکمان اصل قاجاری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۰۸:۲۶
عیسی محمدی

شاذ و نفسگیر و هراسان و پریشان بود

عشقت برای من «بلندی‌های جولان» بود

معشوق، بانویی ز سرحد مسلمانی

آن‌سوی دیگر یک یهود نامسلمان بود

رسوایی ما باز هم پنهان نخواهد ماند

وقتی که عمقش از مریوان تا سراوان بود

من زندگی را سخت دیده، سخت افتادم

بی‌آبرویی سرنوشت سخت‌جانان بود

این سرنوشت قلب‌های سنگی سرد است

قلبی که خالی از مرام مهربانان بود

یک تن از این‌‌جا رد شد و جمعی به دنبالش

مرد پریشانی که مجنون خیابان بود

در من تضادی زندگی می‌کرد و خواهد کرد

مردی که مومن بود و خالی‌تر ز ایمان بود

دیگر مرا از خاطرات خویشتن بردار

دیوانه‌ات، چون نقطه‌ای، لبریز پایان بود

 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۰۸:۰۰
عیسی محمدی