آینه‌های بی‌نوا

شاعرانه‌های عیسی محمدی؛ روزنا‌مه‌نگار

در کنار روزنامه‌نویسی، گاهی نیز به شعرنویسی محکوم می‌شوم. این‌ درگاه را ایجاد کرده‌ام تا این شعرنویسی‌ها، در جایی گردهم جمع آیند؛ به قصد استفاده و آرشیوسازی خود و بهره دیگران. یاحق

۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل عاشقانه» ثبت شده است

کدام قصه سرانجام خوش، مرا دارد

جهان عداوت دیرین و نابه‌جا دارد

هزار بار به تکرار این روایت تلخ

عمیق می‌شوم و باز ناله‌ها دارد

و دوْر تند جهان دورتر ز عقل من است

و عقل می‌رود و رو به ناکجا دارد

شکست‌خورده این جنگ ناشده آغاز-

منم که خرمنی از چون و از چرا دارد

منم که جامه عقل از خودم به در کردم

مرام «مردم این‌گونه» رازها دارد

جنون، مسیر همیشه، مسیل بعد از این-

که این مسیل سرانجام خوش، مرا دارد


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۷ ، ۱۵:۲۷
عیسی محمدی

چقدر باده بنوشم ز یاد من بروی؟

چونان مهاجر ناچار از این وطن بروی؟

تو بخشی از ژن عاشق‌تبار من شده‌ای

نمی‌شود که از این جان و این بدن بروی

چنان ز بوی تو مستم که تا به وقت ابد

بعید باشد از این سرزمین تن بروی

رجز برای تمام جهان‌تان خواندم-

کفن‌کفن بروم، تا وطن‌وطن بروی

برای عشق، تمام وجود تو بس نیست-

مباد «ناقص» و «نیمه»؛ و «نسبتاً» بروی

مرا به ارتش گل‌های انس بسپاری 

و خود به جنگ شقایق و نسترن بروی

و عشق؛ رمز شب ناتمام دنیا بود

مباد بی‌‌مددش، جنگ تن به تن بروی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۷ ، ۱۶:۵۹
عیسی محمدی

تو! شاهزاده بودی و من مرد پاپتی

لب بر لبی گذاشتم و شد قیامتی

یک شهر منتظر به مجازات من نشست

من در کنار جسم تو در اوج راحتی

عاشق که می‌شوی، دل تو قرص می‌شود

دیگر چه فرق؟ راحت جان یا جراحتی...

هرگز سوار مرکب دنیا نمی‌شوم

بیرون کشیده‌ام من از این راه لعنتی

یک جنگجوی زخمی از جان کشیده دست-

این بود سرنوشت من مست پاپتی...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۷ ، ۱۱:۳۵
عیسی محمدی

این کاغذ شکسته دل، تا نمی‌خورد

رویای من به درد شماها نمی‌خورد

از مصر و نیل و حال خوش مردمش مگو

این قصه‌ها به درد زلیخا نمی‌خورد

زخم دل است و زخم زبان، آنقدر زیاد

که این دل، ز دل شکستن‌تان، جا نمی‌خورد

من پادشاه غربت خویشم، درنگ کن

این جاده‌های خسته، چرا پا نمی‌خورد؟

تنهایی بزرگ، فراخوان قلب ماست

شادی ما به درد شماها نمی‌‌خورد...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۷ ، ۱۷:۲۶
عیسی محمدی

پشت این قلب های سیمانی

جنب دهلیزهای ویرانی

ای طلوع خلیج حیرانی

از غروب غزل، چه می دانی؟

عشق رفت و صعود تنهایی

درد ماند و هبوط ویرانی

قحطی واژه های نورانی است

از کدامین ترانه می خوانی؟

قلب من تکه تکه شد بانو

در شب آیه های طوفانی

شهر ماند و شب و شراب و شبان

خالی از جلوه های چوپانی

باز کن آن دو چشم و خوب ببین

من! شبان شبان حیرانی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۷ ، ۱۷:۱۵
عیسی محمدی

کیست آن کس که بست راهم را؟
و به آتش کشید آهم را؟
تا که منشوری لبت بودم-
علنی ساخت دادگاهم را؟
من هوادار چشم های توام
موج مکزیکی نگاهم را-
همه دنیا به چشم می بینند-
غیرت ناب دیرگاهم را
مبر این آبروی اندک را
و نخیزان به عرش، کاهم را

من ذلیل نگاه سرد توام
داغ کن، داغ روی ماهم را
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۷ ، ۱۶:۰۲
عیسی محمدی