این کاغذ شکسته دل، تا نمیخورد
رویای من به درد شماها نمیخورد
از مصر و نیل و حال خوش مردمش مگو
این قصهها به درد زلیخا نمیخورد
زخم دل است و زخم زبان، آنقدر زیاد
که این دل، ز دل شکستنتان، جا نمیخورد
من پادشاه غربت خویشم، درنگ کن
این جادههای خسته، چرا پا نمیخورد؟
تنهایی بزرگ، فراخوان قلب ماست
شادی ما به درد شماها نمیخورد...